شنبه هفته پیش روی پل کردستان ؟!

کاش می شد زمان را به عقب برد؟! توی این مدت چه سختی که نکشیدم ؟! چه جاهائی که تا قبل از این اصلا آنجا ها را بلد نبودم چه برسه به اینکه پام رو هم توشون بگذارم ؟! چه حرف هائی که چندین بار تکرار نکردم ؟!

شنبه هفته پیش هم مثل بقیه روزهای خدا بود . چند روزی بود که ماشینم خراب بود و باید می بردمش پیش تعمیرکار و بعدش هم باید میرفتم سرکلاس طراحی صفحات وب . ساعت 10 صبح از خانه رفتم بیرون و رفتم پیش آقا فریدون اما گفت که کار اون نیست و باید بروم پیش غلام حسن تو یوسف آباد ( از اینجا زنگ خطر برای من به صدا درآمده بود اما حیف که گوش های من توان شنیدن آن را نداشتند ) راه افتادم که بروم یوسف آباد اما ورودی اش را رد کردم و مجبور شدم تو اتوبان کردستان دنده عقب حرکت کنم که ...

ساعت رو که نگاه کردم ، یک بعد از ظهر بود و عقربه های ساعت هم مثل من حال حرکت کردن را هم نداشتند . ستوان دومی مسول تشکیل پرونده من بود . اسم : مهران نوع جرم : تصادف جرحی ( 100% مقصر).

بله تصادف کرده بودم با یک موتوری و هر سه تا استخوان مچ پای موتوری شکسته بود و مچ پا کاملا از ساق جدا شده بود ، دو تا از دنده هاش هم شکسته . شاید توی نگاه اول خیلی مصیبت و دردناک باشه اما وقتی که فکرش رو می کنم که اگر ؛ کلاه ایمنی سرش نبود ؟! اگر با گاردریل های کنار اتوبان برخورد کرده بود ؟! اگر خدای نکرده از روی پل به پائین پرت شده بود ؟! اگر خدای نکرده به جای مچ پاش ، لگنش شکسته بود ؟!

آن وقت متوجه می شوم که خدا هر دو تامون را خیلی دوست داشته که اتفاق بدتری نیافتاد (شکرت خدا).

حدودا 10 روز می گذره و هنوز ماشینم توی پارکینگ نیایش است و توقیف شده و هنوز آقارضا موتوری از بیمارستان مرخص نشده .

اما باید یک بار دیگه خدا را شکر کنم و اینکه ، هم خود آقا رضا و هم خانواده اش خانواده محترمی هستند و هیچ وجه قصد اذیت کردن یا خدای نکرده قصد تلکه کردن من را نداشته اند و بارها با گفتن این جمله که ( تو هم نمی خواستی این اتفاق بیافته یا خدا رو شکر که اتفاق بدتری نیافتاد ) من رو دلداری دادند .

نمی دونم چه روزهائی در انتظارم هستند اما فقط این رو می دانم که تا یکی ، دو سال باید تاوان اشتباهی را که کردم پس بدهم .

اما چرا؟ چرا هم اتفاق های تلخ درست همان زمانی رخ می دهند که ما غرق در اطمینان به خود هستیم و یا شاید غرق در غرور .

اما چرا من ؟! اولیت حرفی که مامان توی کلانتری به من زد ، این بود که : تو که اهل خلاف رفتن نبودی؟ مامان راست می گفت : من آدمی بودم که تو رانندگی سعی میکردم که بیشتر قوانین را رعایت کنم اما چرا آن لحظه هم حس پیروی از قانون در وجود من نبود ؟! چرا اجازه دادم تا احساسات بر منطق پیروز شود ؟

اما کاری است که شده و فقط باید به این فکر باشم که مشکل پیش آمده را یک جوری و البته به خوبی حل کنم .

اما ؛ ازتون می خواهم که آن موقع هائی که با خدای خودتون خلوت می کنید : اقا رضا را دعاش کنید تا هر چه سریعتر سلامتی اش را به طور صد در صد بدست بیاره و من را هم دعا کنید که این قدر قوی باشم که تا آخر راه را بتوانم ادامه بدهم و وسط راه وا نمونم .

راستی شده : جائی کار خلافی را انجام بدهید و همیشه به خودت بگی که اگر ..... ؟! یا شما به این اعتقاد دارید که برخی اتفاقات ناگواری که در زندگی ما انفاق میافته ، نتیجه کارهای نادرستی است که خود ما انجام می دهیم ؟ یعنی شما به چوب خدا اعتقاد دارید ؟