سرگرم کار خودم بودم – تلویزیون هم روشن بود و داشت سخنرانی یکی از روحانیون برجسته کشور را پخش می کرد – که داشت در مورد اهمیت و ارزش روز 17 شهریور سخنرانی می کرد . داشت صحبت می کرد تا اینکه رسید به یک جمله که حسابی کٌفر من را دراورد : این ایام بود که جوانها را از عشرت کده ها درآورد و به جبهه ها فرستاد و شهیدان زیادی را تقدیم انقلاب کرد ( البته این عین جمله نیست اما منظورش کاملا همین بود ) .
شروع کردم به مرور کردن ذهنم تا ببینم چند تا شهید را می شناسم ؛ 1 2 3 4 5 اما هیچ کدام که اهل عشرت کده نبودند !!!!!!!!!!!
شما بگو یک درصدی از شهداء بودند که توبه کردند و دست از این جور جاها کشیدند و به قولی مرد خدا شدند . اصلا فکر می کنی چند درصد باشند ؟! اما ایا همه شهداء اهل عشرت کده بودند ؟
نمی دونم چرا داره با شهید این برخوردها می شه ؟! چرا ارزش آن ها را این قدر در اجتماع پائین آوردند که توسط یکی از روحانیون مهم مملکت و آن هم از تریبون رسمی کشور آن ها را زیر سوال می برند ؟! چرا به خاطر یک عده کم و حتی خیلی کمی همه شهداء را اهل عشرت کده می کنیم ؟! اگر هر کس دیگه ای این حرف را میزد خیلی ناراحت نمی شدم و می گذاشتم به حساب قرض ورزی اما از زبان روحانیت ؟!
نترس ، حرفت را مثل همیشه و در کمال رعایت احترام بزن .
من این شعر را تقدیم می کنم به همه روحانیون این مملکت :
در خانه خود نشسته ام ناگاه
مرگ آید و گویدم : ( زجا برخیز
این جامعه عاریت به دور افکن
وین باده جانگزا به کامت ریز ! )
خواهم که مگر ز مرگ بگریزم
می خندد و می کشد در آغوشم ،
پیمانه زدست مرگ می گیرم
می لرزم و با هراس می نوشم !
آن دور ، در آن دیار هول انگیز
بی روح ، فسرده ، خفته در گورم
لب بر لب من نهاده کژدم ها
بازیچه مار و طعمه مورم
درظلمت نیمه شب ، که تنها مرگ
بنشسته به روی دخمه ها بیدار ،
وامانده مار و مور و کژدم را
می کاود و زوزه می کشد کفتار ....!
روزی دو به روی لاشه غوغایی ست
آنگاه ، سکوت می کند غوغا
روید ز نسیم مرگ خاری چند
پوشد رخ آن مغاک وحشت زا
سالی نگذشته استخوان من
در دامن گور خاک خواهد شد
وز خاطر روزگار بی انجام
این قصه دردناک خواهد شد .
ای رهگذران وادی هستی !
از وحشت مرگ می زنم فریاد
بر سینه سرد گور باید خفت
هر لحظه به مار بوسه باید داد !
ای وای چه سرنوشت جانسوزی
این است حدیث تلخ ما ، این است
ده روزه عمر با همه تلخی
انصاف اگر دهیم شیرین است
از گور چگونه رو نگردانم ؟
من عاشق آفتاب تابانم
من روزی اگر به مرگ رو کردم
( از کرده خویشتن پشیمانم )
من تشنه این هوای جان بخشم
دیوانه این بهار و پاییزم
تا مرگ نیامده ست برخیزم
در دامن زندگی بیاویزم !
...................................................
در آخر هم یادی می کنم از همه آنهائی که نه مادی بودند ، نه سیاسی و نه دنیوی بلکه فقط خدائی بودند و به مقصود خود هم رسیدند .